♥بسم رب شهدا♥
...یا علی گفتیم وعشق اغاز شد...
♥بسم رب شهدا♥
...یا علی گفتیم وعشق اغاز شد...
الف) نفرین به دشمنان
1.
عبدالله بن حصین آن هنگام که گفت: «ای حسین! آیا این آب را نمی بینی، که
همچون دل آسمان می درخشد؟ به خدا سوگند یک قطره از آن را نخواهی چشید تا
تشنه کام بمیری!»
امام فرمود: «خدایا او را از تشنگی بمیران و هرگز او را نیامرز
2.
مالک بن حوزه، آن هنگام که ایستادو گفت: ای حسین! مژده باد که آتش دنیا
قبل از آخرت می سوزاندت»! و امام فرمود: «خدایا! او را در آتش بلا و پیش از
آخرت در دنیایش بسوزان!» گفتنی است، اسب مالک در این هنگام او را در آتشی
افکند که اصحاب امام در خندق ها روشن کرده بودند!.
3. نفرین امام بر
شمر ذی الجوشن، آن هنگام که با نیزه بر خیمه امام کوبید و گفت: آتش
بیاورید ه این خیمه را با اهلش بسوزانم!» در این هنگام، بانگ بانوان برخاست
و از خیمه ها بیرون آمدند. امام به شمر ندا داد. ای فرزند ذی الجوشن! آیا
آتش می خواهی تا اشیانه اهلم را بسوزانی؟ خدا به آتشت بسوزاند!
ـ نفرین امام بر مردی از قبیله بنی دارم به نام زرعه، آن هنگام که میان امام و آب حائل شد و تیری افکند که بر چانه آن حضرت نشست.
ـ نفرین امام بر محمد بن اشعث، آن هنگام که جسورانه از امام پرسید: «میان تو و محمد صلی الله علیه و آله چه خویشی هست»؟.
ـ نفرین امام هنگام جنگ با کوفیان
ـ نفرین امام بر مالک بن سرکندی که با شمشیر بر کلاه خود امام علیه السلام زد آن هنگامی که بدن امام، مجروح و رنجور و خسته بود.
ـ نفرین امام، هنگام شهادت یارانش
1. هنگام شهادت علی اکبر علیه السلام ، خطاب به عمر سعد فرمود: «تو را چه می شود خدا نسلت را قطع کند و کارت را بی برکت سازد».
2.
پس از شهادت قاسم علیه السلام فرمود: «خدایا! از شمارشان بکاه و با
نیازمندی، ایشان را بکش و هیچ یک را باقی مگذار و آنان را هرگز نیامرز!
3. بعد از شهادت عبدالله بن مسلم بن عقیل. فرمود: «بار الها! کشندگان آل عقیل را بکش!»
4. هنگام شهادت عبدالله بن حسن
5.
بعد از شهادت علی اصغر فرمود: «خدایا! باران آسمان را از ایشان باز دارد و
برکاتت را از آنان دریغ دار! خدایا هرگز از ایشان راضی مشو!»
مواردی که دشمن بی رحم، با گفتار و رفتار خود، سعی در شکنجه روحی امام و آزردن قلب ایشان داشتند
1.
آن هنگام که حضرت علیه السلام برای گزاردن نماز اول وقت، مهلت خواستند،
حصین بن نمیر اسائه ادب نمودو گفت: «نماز شما پذیرفته نیست».
2.
تمیم بن حصین فرازی از سپاه کوفه به میدان آمد و دراوج عطش امام علیه
السلام فریاد زد: ای حسین! ای یاوران حسین! آیا این آب فرات را نمی بینید
که هم چون سینه مارها (یا طبق نسخه دیگر: ماهیان) می درخشد؟! به خدا سوگند
شما قطره ای از آن نخواهید نوشید، تا بمیرید!
3. پاسخ اهل کوفه به امام علیه السلام هنگام اجتماع ایشان که فرمود: «برچه اساسی با من می جنگید...»
گفتند: «با تو می جنگیم به سبب بغضی که به پدرت داریم و به آنچه در روز بدر و حنین با پدران ما کرد!»
4.
در لحظات آخر، که تمامی بدن مبارک حضرت پر از آثار تیر و نیزه و شمشیر
دشمن شده بود، تمیم بن قحطبه از فرماندهان شام ـ نزدیک آمد و گفت: «ای
فرزند علی! تا کی مقاومت می کنی؟! فرزندان و یارانت همگی کشته شدند و تو
باز می خواهی با شمشیر، با بیست هزار نفر بجنگی؟!»
5. گفتار شمر با
امام علیه السلام و در پاسخ استغاثه ایشان که گفت: ای حسین کجایی؟! آیا از
ما آب می خواهی؟! این محال است! آری به آتش سرخ و آب داغ... مژده ات باد!
6.
در آخرین لحظات حیات امام علیه السلام «شمر» و «سنان» که لعنت ابدی خداوند
نثارشان باد ـ نزد امام آمدند: شمر با جسارت، پا بر تن امام زده، گفت: «ای
فرزند ابوتراب! آیا باور نداشتی که پدرت دوستانش را بر حوض پیامبر، سیراب
می کند؟! اینک صبر کن تا از دست او آب بنوشی!
7. امام در روز عاشورا
نیایش فرمود: «خدایا! ما خاندان و ذریه وخویشان پیامبر توأیم، ظالمان و
غاصبان حق ما را درهم شکن؛ که تو شنوای نزدیکی!» دراین هنگام محمد بن اشعث
به آن حضرت گفت: «میان تو و محمد چه خویشی است؟!» و با این سخن دل حضرت را
آزرد و نفرین ایشان را بر خود خرید.
شب عاشقی...روایت کوتاهی از ده شب محرم...
(در این روایت نام هرشب محرم که به هرشهید اختصاص داده شده معین گردیده...)
آفتاب محرم برمی اید و کربلای دل را در پرتو خود می سوزاند. سرخی بیرق ایستادگی از گلدستة دست ها بالا می رود و در باد به حرکت در می اید.
عطر شهادت مشام را می نوازد و چشم ها در انتظار طراوت اشک به تماشا می نشیند. عقربه زمان روی نقطة پنجم عشق قفل می شود. خواب ها از چشم های خسته می گریزد و حسینیة سینه ها سیاه پوش می شود. آری محرم شده و انتظار لباس های مشکی به سر آمده است. این شب ها باید به سوگ نشست. هر شب به سوگ ستاره ای از آسمان حسین(ع) .
هر یک از شب های محرم به نام یکی از شهدا یا شخصیت ها یا وقایعی مرتبط با جریان کربلا نام گذاری شده است. نام گذاری این شب ها با گذشت زمان صورت گرفته و واضع خاصی ندارد. این کار از طرف مداحان و ذاکران اهل بیت و بر اساس جایگاه شهیدان کربلا، نزدیکی هر یک از آنها به نقطه وحدت بخش کربلا یعنی امام حسین(ع) و هم آهنگی شور و التهاب مراسم و روضة آنان با مرکز شورآفرین شب عاشورا صورت گرفته است.
اندرزهاى پیش از نبردامام حسین علیه السلام براى پیش گیرى از نبرد و خون ریزى نیروهاى دو طرف ، تلاش زیادى به عمل آورد و از هر راه ممکن مى خواست از کشتار مسلمانان جلوگیرى نماید و خون کسى بر زمین نریزد.
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
چون تحمل عطش خصوصاً براى کودکان
دیگر امکانپذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به نام یزیدبن
حصین همدانى که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا
نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم
برگردد!
امام علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او به خیمه عمربن
سعد وارد شد بدون آن که سلام کند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى
تو را از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او
را نمىشناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مىپندارى، پس
چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهاى و آب فرات را که
حتى حیوانات این وادى از آن مىنوشند، از آنان مضایقه مىکنى و اجازه
نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و
گمان مىکنى که خدا و رسول او را مىشناسى؟!
عمربن سعد سر به زیر انداخت
و گفت: اى همدانى! من مىدانم که آزار کردن این خاندان حرام است! اما
عبیدالله مرا به این کار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام و
نمىدانم باید چه بکنم؟! آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاق آن
مىسوزم؟ و یا این که دستانم به خون حسین آلوده
گردد در حالى که مىدانم کیفر این کار، آتش است؟ ولى حکومت رى به منزله
نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداکارى را که بتوانم
از حکومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا
را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است که شما را براى رسیدن
به حکومت رى به قتل برساند!(57)
آوردن آب از فرات
بهر حال هر
لحظه تب عطش در خیمهها افزون مىشد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن
على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و
بیست نفر پیاده جهت تدارک آب براى خیمهها حرکت کند در حالى که بیست مشگ
با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکى شط فرات رسیدند در حالى
که نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت مىکرد.
امام صادق
علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را
محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن
سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىکردند، و در این
روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد
آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.عمر و بن حجاج پرسید: کیستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى کرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمدهام تا از این آب که ما را از آن محروم کردهاند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.
سپاهیان
عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها
نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مکان گماردهاند.
در
حالى که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر مىشدند، عباس بن على به پیادگان
دستور داد تا مشگها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون
عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و
نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و
سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب
را از آن منطقه دور کرده و به خیمهها برسانند.(58)
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکى آنها را به عقب راندند تا آن که مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)
ملاقات امام علیهالسلام و عمر بن سعد
امام
حسین علیهالسلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد
عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم
ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیهالسلام
با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود
حضور یافتند.
امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا
برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اکبر را در نزد خود نگاه
داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان
دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسین علیهالسلام آغاز سخن کرد و فرمود:
اى پسر سعد! آیا با من مقابله مىکنى و از خدایى که بازگشت تو به سوى
اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند کسى هستم که تو بهتر مىدانى! آیا تو این
گروه را رها نمىکنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیکى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم که خانهام را خراب کنند.
امام حسین فرمود: من براى تو خانهات را مىسازم.
عمربن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند!
امام
فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى که در حجاز دارم. و به
نقل دیگرى امام فرمود که: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه
بسیار بزرگى بود که نخلهاى زیاد و زراعت کثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن
را به یک میلیون دینار خریدارى کند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و مىترسم که آنها را از دم شمشیر بگذراند!
امام
حسین علیهالسلام هنگامى که مشاهده کرد عمربن سعد از تصمیم خود باز
نمىگردد، از جاى برخاست در حالى که مىفرمود: تو را چه مىشود ؟! خداوند
جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا
سوگند من مىدانم از گندم عراق جز به مقدارى اندک نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)
و
برخى نوشتهاند که: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مىکشى و گمان
مىکنى که عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند
که گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است که با من بسته شده است، و تو هرگز
به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر کارى که مىتوانى انجام ده که
بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مىبینم که سر تو را
در کوفه بر سر نى مىگردانند! و کودکان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مىکنند.(61)
نامه عمربن سعد به عبیدالله
بعد
از این ملاقات، عمربن سعد به لشکرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد
طى نامهاى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأى متحد
کرد! این حسین است که مىگوید یا به همان مکان که از آنجا آمده، بازگردد،
یا به یکى از مرزهاى کشور اسلامى برود و همانند یکى از مسلمانان زندگى کند،
و یا این که به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و
خشنودى و صلاح امت در همین است! (62)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن
على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر
بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز کنیم و به
درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مىداند که من به خاطر او نماز و تلاوت
کتاب او (قرآن) را دوست دارم.
افترأ و بهتان
عقبة بن
سمعان(63) مىگوید: من با امام حسین از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق
همراه بودم و تا لحظهاى که آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار
نه در مدینه و نه در مکه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر
سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این که من آن را شنیدم، به خدا
سوگند آنچه را که مردم مىگویند و گمان دارند که او گفته است که: بگذارید
من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى
بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مىگفت: بگذارید من در این زمین پهناور
بروم تا ببینم امر مردم به کجا پایان مىپذیرد.(64) و (65)
برخى
نوشتهاند که: عمربن سعد، کسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو
رسانید که: اگر یکى از مردم دیلم (کنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از
تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشتهاى.(66)
پاسخ عبیدالله
چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت کرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویى و دلسوزى براى خویشان خود است.
در
این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از
عمربن سعد مىپذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در کنار تو آمده است، به خدا
سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیر
ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر که شکست
تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و
یا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زیاد گفت: نیکو رأیى است و رأى من
نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش
عرضه کند، اگر از قبول حکم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد
حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد
من بفرست!(67)
تهدید به عزل
سپس نامهاى به
عمربن سعد نوشت که: من تو را به سوى حسین نفرستادم که از او دفع شر کنى! و
کار به درازا کشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را
موجه قلمداد کرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حکم من سر فرود
آورده و تسلیم مىشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حکم من خوددارى
کردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از
بند آنان جدا کن که مستحق آنند! و چون حسین را کشتى، پیکر او را در زیر سم
اسباب لگدکوب کن که او قاطع رحم
و ستمکار است! و نمىپندارم که پس از مرگ او این عمل (لگدکوب کردن) به او
زیانى برساند ولى سخنى است که گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما
را اطاعت کردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشکر ما
کنارهگیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار که ما فرمان خویش را
به او دادهایم، والسلام.(68)
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
چون تحمل عطش خصوصاً براى کودکان
دیگر امکانپذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به نام یزیدبن
حصین همدانى که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا
نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم
برگردد!
امام علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او به خیمه عمربن
سعد وارد شد بدون آن که سلام کند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى
تو را از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او
را نمىشناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مىپندارى، پس
چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهاى و آب فرات را که
حتى حیوانات این وادى از آن مىنوشند، از آنان مضایقه مىکنى و اجازه
نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و
گمان مىکنى که خدا و رسول او را مىشناسى؟!
عمربن سعد سر به زیر انداخت
و گفت: اى همدانى! من مىدانم که آزار کردن این خاندان حرام است! اما
عبیدالله مرا به این کار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام و
نمىدانم باید چه بکنم؟! آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاق آن
مىسوزم؟ و یا این که دستانم به خون حسین آلوده
گردد در حالى که مىدانم کیفر این کار، آتش است؟ ولى حکومت رى به منزله
نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداکارى را که بتوانم
از حکومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا
را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است که شما را براى رسیدن
به حکومت رى به قتل برساند!(57)
آوردن آب از فرات
بهر حال هر
لحظه تب عطش در خیمهها افزون مىشد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن
على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و
بیست نفر پیاده جهت تدارک آب براى خیمهها حرکت کند در حالى که بیست مشگ
با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکى شط فرات رسیدند در حالى
که نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت مىکرد.
امام صادق
علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را
محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن
سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىکردند، و در این
روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد
آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.عمر و بن حجاج پرسید: کیستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى کرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمدهام تا از این آب که ما را از آن محروم کردهاند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.
سپاهیان
عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها
نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مکان گماردهاند.
در
حالى که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر مىشدند، عباس بن على به پیادگان
دستور داد تا مشگها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون
عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و
نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و
سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب
را از آن منطقه دور کرده و به خیمهها برسانند.(58)
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکى آنها را به عقب راندند تا آن که مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)
ملاقات امام علیهالسلام و عمر بن سعد
امام
حسین علیهالسلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد
عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم
ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیهالسلام
با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود
حضور یافتند.
امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا
برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اکبر را در نزد خود نگاه
داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان
دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسین علیهالسلام آغاز سخن کرد و فرمود:
اى پسر سعد! آیا با من مقابله مىکنى و از خدایى که بازگشت تو به سوى
اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند کسى هستم که تو بهتر مىدانى! آیا تو این
گروه را رها نمىکنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیکى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم که خانهام را خراب کنند.
امام حسین فرمود: من براى تو خانهات را مىسازم.
عمربن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند!
امام
فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى که در حجاز دارم. و به
نقل دیگرى امام فرمود که: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه
بسیار بزرگى بود که نخلهاى زیاد و زراعت کثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن
را به یک میلیون دینار خریدارى کند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و مىترسم که آنها را از دم شمشیر بگذراند!
امام
حسین علیهالسلام هنگامى که مشاهده کرد عمربن سعد از تصمیم خود باز
نمىگردد، از جاى برخاست در حالى که مىفرمود: تو را چه مىشود ؟! خداوند
جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا
سوگند من مىدانم از گندم عراق جز به مقدارى اندک نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)
و
برخى نوشتهاند که: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مىکشى و گمان
مىکنى که عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند
که گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است که با من بسته شده است، و تو هرگز
به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر کارى که مىتوانى انجام ده که
بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مىبینم که سر تو را
در کوفه بر سر نى مىگردانند! و کودکان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مىکنند.(61)
نامه عمربن سعد به عبیدالله
بعد
از این ملاقات، عمربن سعد به لشکرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد
طى نامهاى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأى متحد
کرد! این حسین است که مىگوید یا به همان مکان که از آنجا آمده، بازگردد،
یا به یکى از مرزهاى کشور اسلامى برود و همانند یکى از مسلمانان زندگى کند،
و یا این که به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و
خشنودى و صلاح امت در همین است! (62)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن
على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر
بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز کنیم و به
درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مىداند که من به خاطر او نماز و تلاوت
کتاب او (قرآن) را دوست دارم.
افترأ و بهتان
عقبة بن
سمعان(63) مىگوید: من با امام حسین از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق
همراه بودم و تا لحظهاى که آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار
نه در مدینه و نه در مکه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر
سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این که من آن را شنیدم، به خدا
سوگند آنچه را که مردم مىگویند و گمان دارند که او گفته است که: بگذارید
من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى
بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مىگفت: بگذارید من در این زمین پهناور
بروم تا ببینم امر مردم به کجا پایان مىپذیرد.(64) و (65)
برخى
نوشتهاند که: عمربن سعد، کسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو
رسانید که: اگر یکى از مردم دیلم (کنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از
تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشتهاى.(66)
پاسخ عبیدالله
چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت کرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویى و دلسوزى براى خویشان خود است.
در
این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از
عمربن سعد مىپذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در کنار تو آمده است، به خدا
سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیر
ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر که شکست
تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و
یا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زیاد گفت: نیکو رأیى است و رأى من
نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش
عرضه کند، اگر از قبول حکم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد
حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد
من بفرست!(67)
تهدید به عزل
سپس نامهاى به
عمربن سعد نوشت که: من تو را به سوى حسین نفرستادم که از او دفع شر کنى! و
کار به درازا کشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را
موجه قلمداد کرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حکم من سر فرود
آورده و تسلیم مىشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حکم من خوددارى
کردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از
بند آنان جدا کن که مستحق آنند! و چون حسین را کشتى، پیکر او را در زیر سم
اسباب لگدکوب کن که او قاطع رحم
و ستمکار است! و نمىپندارم که پس از مرگ او این عمل (لگدکوب کردن) به او
زیانى برساند ولى سخنى است که گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما
را اطاعت کردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشکر ما
کنارهگیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار که ما فرمان خویش را
به او دادهایم، والسلام.(68)